۱۳.۱۱.۸۷

داستانها و لطيفه‏هاي عرفاني

داستانها و لطيفه‏هاي عرفاني

اشاره: شيخ الاسلام ابواسماعيل‏بن محمد انصاري هروي معروف به پير انصار و پير هرات و خواجه عبداللّه‏ انصاري دانشمند و عارف (396 ه·· ق ـ 481 ه·· ق). وي از اعقاب ابوايوب انصاري است. مادرش از مردم بلخ بود و عبداللّه‏ خود در هرات متولد شد و از كودكي زباني گويا و طبعي توانا داشت چنانكه شعر پارسي و تازي را نيكو مي‏سرود و در جواني در علوم ادبي و ديني و حفظ اشعار عرب مشهور بود و مخصوصا در حديث قوي بود و امالي بسيار داشت، از تأليفات مهم او تفسيري بر قرآن است كه اساس كار ميبدي در تأليف كشف‏الاسرار (معروف به تفسير خواجه عبداللّه‏ انصاري) بوده است. كه در اين مجال چند داستان و لطيفه عرفاني از اين كتاب براي شما عزيزان درج نموده‏ايم: «لازم به ذكر است كه حضرت امام خميني قدس‏سره در كتاب ارزشمند «شرح چهل حديث» از ايشان با اين تعابير نام برده‏اند: جناب عارف كامل، جناب عارف حكيم سالك، عارف محقق، شيخ عارف و جناب عارف معروف.»

دانشمندان پارسا: يكي از دانشمندان مشهور كه طالب علم بود و در مرو حديث مي‏نوشت، قلمي به عاريت از دانشمندي گرفت و با آن حديث نوشت. پس از آن قلم را در قلمدان گذاشت و فراموش كرد كه آنرا پس دهد و از آنجا به عراق عزيمت كرد. چون به عراق رسيد، قلم عاريتي را در قلمدان يافت! دلتنگ شد و در وي اثري بزرگ كرد؛ تا از آنجا به مرو بازگشت و قلم را به صاحبش باز پس داد! آنگاه به عراق باز شد. مؤمن حقيقي ديگري گويد: وقتي گناهي كردم، اكنون چهل سال است تا بدان مي‏گريم. گفتند: اي شيخ، آن چه گناه است؟ گفت: دوستي به ديدن من آمد، براي او با دانگي سيم، ماهي بريان خريدم. چون خواست كه دست شويد از ديوار همسايه، پاره اي گِل بگرفتم تا وي بدان دست شست، اكنون چهل سال است تا بدان مظلمه مي‏گريم و آن مُرد، نمانده تا از او حلال خواهم!(1) سفرهاي موسي عليه‏السلام موسي را دو سفر بود: يكي سفر طلب، ديگري سفر طرب، سفر طلب شب، وادي طور بود و سفر طرب، سفر ميقات بود كه موسي آمد و از خود بي خود گشته، سر در سر خود گم كرده، از جام قدس، شراب محبّت نوش كرده، درد شوق در درون او افتاده و از درياي عشق، موج (اَرِني) برخاسته، بر محلّه‏هاي بني‏اسرائيل مي‏گشت و سخن آنها را از پيغام رسالت و خواسته ايشان همه را جمع مي‏كرد تا چون به حضرت رسد سخنش به دراز كشد! پس به حضرت مناجات رسيد، مست شراب شوق گشت و سوخته سماع كلام شد، آن همه فراموش كرد. نقد وقتش اين برآمد كه: خدايا خود را به من بنما و «لَنْ تراني» شنيد! فرشتگان، سنگ ملامت در ارادت وي مي‏زدند كه اي فرزند زن حيض ديده، تو طمعِ ديدار حق كرده اي! تراب كجا و ربّ ارباب كجا، خاكي و آبي را چه رسد كه حديث قِدَم كند نبوده و بود شده را چون سزد كه وصال لمْ يَزَل و لايَزالْ كند! موسي از سرمستي و بي‏خودي جواب مي‏دهد كه: معذورم داريد كه من نه به خويشتن بدين جا آمده‏ام. نخست او مرا خواست نه من خواستم دوست بر بالين ديدم كه از خواب برخاستم. من به طلب آتش مي‏شدم كه برگزيده گشتم، بي‏خبر بودم كه آفتاب تقرّب و تقريب به حضرت برآمد كه (و قَرَّبناهُ نجِيّا) فرمان آمد به فرشتگان كه دست از موسي بداريد كه آن كس كه شراب اصطناع (وَ اصْطَنعْتُكَ لنفسي) از جام محبّت من (وَ الْقيْتُ عَليْك مَحَبَّةً مِنّي) نرسيده باشد، عربده كمتر از اين نكند! موسي در آن حقايق مكاشفات از خم خانه لطف، شراب محبت چشيد دلش در هواي فردانيّت بپريد نسيم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دميد آتش مهر زبانه زد و صبر از دل برميد! و بي‏طاقت شد و گفت: (رَبِّ اَرِني اَنْظُر اِليْكَ) آخر نه كم از نظري گفته‏اند آن ساعتي كه موسي «لنْ تراني» شنيد، مقام وي برتر از وقتي بود كه «ارني اَنْظُرْ اِليْكَ» گفت، زيرا كه اين ساعت، در مراد حق بود و آن ساعت، در مراد خود! و بود موسي در مراد حق، او را تمامتر بود، از بود او در مراد خود! كه اين تفرقه است و آن جمع! و عين جمع لامحاله تمام‏تر! اگر چه موسي را زخم «لَن تَراني» رسيد، امّا در حال مرهم بر نهاد كه فرمود: اي موسي، اگر زخم «لن تراني» زديم، لكن مرهم نهاديم تا داني كه آن نه قهري است، بلكه عذري است! چون موسي به هوش آمد، گفت: خداوندا، منزهي از اينكه بشر به نيل صمدّيت تو، طمع كند يا كسي به خود، تو را جويد يا دلي و جاني امروز، حديث ديدار تو كند! خداوندا توبه كردم. گفتند: اي موسي چگونه به يك بار سپر فرو نهند، كه نهادي؟ چگونه بر يك بار جولان كنند، كه تو كردي؟ و بدين زودي و آساني برگشتي؟ زبان حال موسي، پاسخ مي‏دهد: من خواستم، او نخواست، پس خواستِ خود را براي نخواستن او ترك گويم؛ چه كنم چون مقصود بر نيامد، باري به محل خدمت و به مقام عجز بندگي بازگردم و با ابتدا فرمان شوم. چون موسي، به عجز بندگي، به محل خدمت و مقام توبه باز شد، خداوند،تدارك دل وي كرد و به رفق با او سخن گفت و او را به رسالاتِ خود برگزيد و فرمود: اي موسي، من تو را از يك چيز تنها، منع كردم و آن ديدار بود! در عوض تو را به فضيلتهاي بسيار خواستم و به شرف كرامت بياراستم، پس اين نعمتها را شكر كن و قدر اينها را بدان.(2) لطيفه عرفاني آب تا وقتي روان است، پاك و پاكيزه است و چون راكد شود، تغيير كند. مال هم به همين منوال است، اگر انفاق شود، جريان يابد و در راه صحيح صرف گردد، صاحبش محمود و پسنديده است و اگر امساك شود و روي هم انبار گردد، صاحبش مذموم و ناپسنديده است. چنانكه گفته‏اند: هر گاه آب، پاك باشد، شايسته آشاميدن و پاكيزه كردن است و اگر ناپاك باشد، شايسته نباشد. همين گونه مال، اگر از راه حلال به دست آيد؛ شايسته بهره‏مند شدن است و اگر نه، ناروا باشد.(3) روزهاي دو جهان روزهاي دو جهان، پنج است: اوّل روز مفقود، كه بر تو گذشته و از دست رفته، روزي كه با تو جز حسرت نمانده و دريافت را درماني نيست، پس آوردن آن ناممكن است و اگر گوئي امروز تدارك كنيم، امروز را خود حقي است كه جز حق خويش، در آن جاي گير نشود. پس اگر خداوند گناهان گذشته را بيامرزد از فضل است، كه سزاوار او است و اگر كيفر دهد، از عدل است، كه سيرت اوست، دوّم روز مشهود، روزي است كه در آني. اگر خود را دريابي و براي سفر آخرت زاد برگيري، وقت را غنيمت‏دار و به هوشياري و بيداري، كار خود را بساز، پيش از آنكه روز به سرآيد و بكوش تا امروز تو را از دي، به بُوَد. مصطفي فرمود: مغبون، كسي كه ديروز و امروز او يكسان باشد. نيز فرمود: در دنيا مانند بيگانه (غريب) باش يا چون مسافر در بامدادان، حديث شامِ نيامده مكن و در شب، حديث بامدادِ نيامده منما. روز تندرستي را، براي روز بيماري درياب و روزگار جواني را، براي روز پيري به كار بند و از بيكاري، براي هنگام كار بگير و از زندگي، براي مرگ آماده باش زيرا تو از فرداي خويش ناآگاهي! سوّم روز مورود، كه روز فردا است. نگر تا انديشه آن نبري و دل در آن نبندي و وقت خود را به اميد فردا ضايع نكني كه فرداي ناآمده در دست تو نيست و باشد كه در شمار عمر تو نيايد! چهارم روز موعود: كه روز مرگ است. يعني آخر روزگار و هنگام بار، عمر، به آخر رسيده و جان، به چنبر گردن مانده و در غرقاب حيرت افتاده، آب حسرت، گِرديدگان آمده و روي ارغواني زعفران گشته است. هشيار كسي است كه آن روز را پيوسته بر ابر چشم خويش دارد و ساعتي از ياد آن نياسايد. مصطفي فرمود: هشيارترين شما كسي است كه بيشتر به ياد مرگ است و با حَزَم‏ترين شما كسي است كه نيكوتر براي مرگ آماده است. و نشانه خِرَد، دوري از سراي نمرود است و بازگشت به دار خلود و آمادگي براي روز نشور است. پنجم، روز ممدود و آن روز رستاخيز است كه خلق اولين و آخرين، همگي حشر كنند؛ و ايشان را دو گروه كنند: گروه نيك‏بختان و گروه بدبختان. در اين آيت بيان حكم ازل كه در سعادت و شقاوت خلق رفته، گروهي را به داغ خود گرفته و با عيبشان خريده و نامشان در جريده سعيدان كرده و گروهي مُهرِ شقاوت بر دلهاشان نهاده و در رديف شقيّان آورده. سعيد پيش از عمل رسته و كارش به قبول بسته و شقّي به تير بدبختي خسته و به ميخ ردّ وابسته. چه توان كرد؟ حاكم، حكم عدل رانده و كاري است در ازل بوده و رفته، نه فزوده و نه كاسته! چرا چنين است؟ چون: پير طريقت را از اَنفاس نيك بختان و بدبختان و فرق ميان آنان پرسيدند. گفت: نفس بدبخت، دور چراغي است، كُشته، در خانه‏اي تنگ و بي دَر و نفس نيك‏بخت، چشمه‏اي است، روشن و روان در بوستاني آراسته به بَر.(4)

پاورقيها:

(1) گزيده تفسير كشف الاسرار، ج1، ص 340.

(2) همان، ص 349

(3) همان، ص 429.

(4) همان، ص 465.

منبع : گزيده تفسير كشف الاسرار, 340

هیچ نظری موجود نیست: