۱۳.۱۱.۸۷

گنج حضرت عیسی علیه السلام

گنج حضرت عیسی علیه السلام حضرت عیسی علیه السلام با حواریون سیاحت می کرد، گذرشان به شهری افتاد، در نزدیکی شهر گنج زیادی پیدا کردند، حواریون از عیسی علیه السلام در خواست نمودند اجازه دهد گنج را جمع آوری کنند تا بیهوده از بین نرود. فرمود: شما مشغول این کار شوید من هم به داخل شهر دنبال گنج خود که سراغ دارم، می روم. عیسی علیه السلام داخل شهر شد، به خانه خرابی رسید، وارد خانه شد پیره زنی را آنجا دید به او فرمود: اگر اجازه دهید امشب میهمان شما باشم، پیره زن اجازه داد. حضرت عیسی علیه السلام از زن پرسید غیر از تو کس ‍ دیگری هم در این خانه زندگی می کند؟ گفت: آری پسری دارم که روزها در بیابان خار می کند و از دسترنج او زندگی می کنیم. شبانگاه پسرش آمد. پیره زن گفت: امشب میهمانی داریم که آثار بزرگی و عظمت در چهره او آشکار است. اینک خدمت او را غنیمت شمار و از وجود او استفاده کن. جوان پیش عیسی علیه السلام رفت پاسی که از شب گذشت. آن بزرگوار از وضع زندگی و معاش جوان سؤ ال کرد. از جوابی که داد عیسی علیه السلام پی برد که جوانی هوشیار و بافراست است و قابلیت ترقی درجات کمال را دارد، اما معلوم می شود پای بند یک علاقه قلبی است. به او گفت: جوان گویا دردی در دل داری که آثارش از سخنانت هویدا است. به من بگو شاید برایت کاری کنم. جوان که خیال می کرد گفتن مشکلش ‍ فایده ندارد چیزی نگفت ولی چون حضرت اصرار کرد، گفت: آری دردی دارم که جزء خدا کسی نمی تواند آن را دوا نماید. حضرت علیه السلام فرمود: مشکل خود را برای من بگو. جوان گفت: روزی خار به شهر می آوردم از کنار قصر دختر پادشاه رد شدم، همین که چشمم به صورت او افتاد چنان شیفته و شیدایش گردیدم که می دانم چاره ای جز مرگ ندارم، فرمود: اگر تو بخواهی من وسایل ازدواج شما را آماده می کنم. جوان سخنان میهمان را به مادرش گفت، پیره زن گفت: از ظاهر این مرد معلوم می شود دروغگو نیست. حضرت عیسی علیه السلام فرمودند: فردا پیش پادشاه برو و دخترش را خواستگاری کن هرچه خواست بیا به من خبر بده، صبحگاه جوان برای خواستگاری به بارگاه آمد، خود را به نزدیکان پادشاه رسانید و گفت: من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، از شما می خواهم تقاضای مرا به اطلاع او برسانید. خواص شاه از حرفهای جوان خندیدند و برای این که تفریحی کرده باشند او را به حضور شاه برده و تقاضایش را به عرض ‍ رساندند. پادشاه چون خواست جوان را ناامید نکرده باشد و در ضمن وسیله ای برای انجام ازدواج فراهم نماید گفت: اشکالی ندارد اگر فلان مقدار (مقداری که یقین داشت از عهده جوان بیرون است ) جواهر برای ما بیاوری. جوان برگشت جریان را برای حضرت عیسی علیه السلام شرح داد، آن حضرت او را به خرابه ای برد که ریگ و سنگریزه فراوان داشت، دعایی نمود یک دفعه آن ریگها به صورت جواهراتی شد که شاه درخواست کرده بود جوان به مقدار لازم برای پادشاه برد همین که چشم وزراء و پادشاه به جواهرات افتاد همه در شگفت شدند. جوانی خارکن از کجا این همه جواهر تهیه نموده ؟! پادشاه برای مرتبه دوم مقدار زیادتری درخواست کرد باز جوان به عیسی علیه السلام مراجعه نمود. فرمود: برو در میان همان خرابه آنچه می خواهی بردار برای او ببر. این بار پادشاه جوان را به خلوت خواست و از واقع امر پرسید؟ او هم از ابتدای عشق خود تا وارد شدن میهمان و داستان خواستگاری را شرح داد پادشاه فهمید میهمان او حضرت عیسی علیه السلام می باشد. گفت برو همان شخص را بیاور تا بین تو و دخترم مراسم عقد و ازدواج را برگزار نماید. عیسی علیه السلام دختر را به ازدواج آن پسر درآورد، پادشاه لباسی آراسته برای جوان فرستاد، این زن و شوهر آن شب با یکدیگر هم بستر شدند، فردا صبح پادشاه داماد خود را خواست و با او ساعتی صحبت کرد، آثار بزرگی و فهم را در گفتار او دید، چون غیر از آن دختر فرزندی نداشت او را ولیعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگ ناگهانی از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج او گردید. روز سوم حضرت عیسی علیه السلام برای خداحافظی به بارگاه پادشاه جدید آمد. جوان از او پذیرایی شایانی کرد و گفت: ای حکیم مرا سؤ الی است اگر جواب ندهی این همه نعمت که به وسیله شما برایم فراهم آمده بر من ناگوار است فرمودند: سؤ ال کن ببینم چه در دل داری. جوان گفت: دیشب در این فکر شدم، شما را که چنین نیرویی است که خارکنی را به مقام سلطنت می رسانید، از چه رو برای خود کاری نمی کنید و با این لباس و زندگی محدود می گذرانید؟ فرمود: کسی که عرفان به خدا و نعمت جاویدان او داشته باشد هیچگاه آرزو و میل به این دنیای فانی نخواهد داشت. ما را در مقام قرب خداوند لذتهای روحی است که لذت سلطنت با آن قابل مقایسه نیست. و آنگاه داستانی از فنای دنیا و بقای آخرت برای جوان شرح داد. پادشاه گفت: اینک سؤ ال دیگری پیش آمد، چرا آنچه با ارزش بود برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی ؟ فرمود خواستم مقدار عقل و فهم تو را آزمایش کنم و در ضمن بعد از آماده شدن این مقام، اگر آن را واگذاری به درجات ارجمندتری نایل خواهی شد، و برای دیگران هم زندگی تو عبرت و پند خواهد شد. جوان همان دم از تخت به زیر آمد، لباسهای سه روز قبل خود را پوشید و با حضرت عیسی علیه السلام از شهر خارج شد، وقتی پیش حواریین رسیدند فرمود: هذا کنزی الذی کنت اظنه فی هذا البلد فوجدته. این همان گنجی است که در این شهر گمان داشتم و او را پیدا کردم

هیچ نظری موجود نیست: