۱۳.۱۱.۸۷

ورطه هولناک

ورطه هولناک یکی از بازرگانان نیشابور زنی با جمال داشت. در یکی از روزها که می خواست به سفر برود، زن را به یکی از پیشوایان شهر به نام ابو عثمان صوفی که به پرهیزگاری و پارسایی موصوف بود سپرد و به سفر رفت. روزی ابو عثمان غفلتا نظرش به زن زیبا افتاد که نزد او به امانت سپرده بودند. فورا تحت تاءثیر زیبایی وی قرار گرفت و رفته رفته شیفته و فریفته او شد تا جایی که کارش به جای باریکی کشید. حال عبادت و فکر مطالعه از وی سلب شده و شب و روز در خواب و بیداری به یاد آن زن بود و نمی دانست چگونه خود را از آن ورطه هولناک نجات دهد. ناگزیر راز دل را به یکی از مشایخ گفت و درمان آن حالت دردناک را از او خواست. شیخ به ویگفتمردی وارسته در ((ری )) هست که او را ((ابو یوسف )) می نامند. باید بروی نزد او و موضوع را با وی در میان بگذاری باشد که او چاره ای بیندیشد. ابو عثمان بار سفر بست و روی به ری نهاد. وقتی به ری رسید سراغ خانه ابو یوسف را گرفت. مردم گفتند: این شخص مردی فاسق است اوقاتش به میگساری، و همنشینی با پسران امرد می گذرد. خانه اش در محله شراب فروشان است و عالمی پرهیزگار مانند شما را نمی زیبد که به ملاقات مرد بدنامی چون او برود. ابو عثمان چون این سخن شنید به شهر خود بازگشت و آنچه شنیده بود به شیخ خود گفت، شیخ به وی تاءکید کرد که نباید روی سخنان مردم حساب کند و لازم است هر طور شده مجددا برای دیدن ابو یوسف به ری برود و چاره کار را از او بخواهد! ابو عثمان ناچار به عزم ری راهی سفر شد و این بار بدون اعتنا، به خانه ابو یوسف رفت . همین که به مجلس او در آمد، دید پسری زیبا در کنارش ‍ نشسته و شیشه شرابی پهلویش گذاشته است. از ابو یوسف پرسید! چرا در محله شراب فروشان سکونت گزیده است ؟ ابو یوسف گفت: مردم این محله شراب فروش نبودند، زورمندان خانه های ایشان را به زور گرفتند و شراب فروشان را در آن جای دادند، ولی خانه مرا برای من گذاشتند، و من در خانه ام سکونت دارم. ابو عثمان پرسید: این نوجوان کیست ؟ گفت پسر من است که احکام دینی به وی می آموزم. گفت: این شیشه چیست ؟ ابو یوسف گفت سرکه است که خورش نان کرده ام. ابو عثمان متحیر شد و گفت: اگر وضع شما چنین است، چرا خود را در معرض تهمت قرار داده اید که زبان مردم به روی شما باز شود؟ ابو یوسف گفت: من خودم را به بدی مشهور کرده ام تا بازرگانان فریب زهد و تقوای مرا نخورند و به صلاح و پرهیزگاری من مغرور نشوند، و زنان و کنیزان خود را نزد من به امانت نسپارند، و آنها مرا از عبادت خدا و تحصیل و مطالعه کتب باز ندارند! وقتی ابو عثمان این سخنان را شنید متنبه شد، و عشق زن اجنبی از دلش ‍ بیرون رفت، و چون به نیشابور برگشت زن را به شوهرش که از سفر بازگشته بود تحویل داد و از آن ورطه هولناک راحت شد

هیچ نظری موجود نیست: