۱۳.۱۱.۸۷

سخاوت صاحب بن عباد

اس ام اس - مقالات - داستان کوتاه

سخاوت صاحب بن عباد صاحب بن عباد در سال 326 هجری به دنیا آمد و چون مردی کاردان و با تدبیر بود از ابتدای دوران مؤ یدالدوله دیلمی تا زمان فخرالدوله دیلمی منصب وزارت را بر عهده داشت، او مردی بسیار دانشمند و دانش دوست و نیکو رفتار و با کمال بود، کمتر وزیری مانند او در آن دوران یافت می شد. آن قدر بزرگوار بود که به او لقب ((کافی الکفاة )) داده بودند. شیخ صدوق کتاب عیون اخبارالرضا را به دستور او تاءلیف کرد، حسین بن محمد قمی هم کتاب تاریخ قم را برای او نوشت. در عصرهای ماه رمضان هر کس وارد بر او می شد ممکن نبود قبل از افطار برود گاهی هزار نفر هنگام افطار سر سفره اش بودند صدقه و انفاقهایش در این ماه برابری با یازده ماه دیگر می کرد از کودکی او را مادرش این چنین تربیت کرده بود. در دوران طفولیت که برای درس خواندن به مسجد می رفت هر روز صبح مادرش یک دینار و یک درهم به او می داد و می گفت: فرزندم به اولین فقیری که رسیدی این پولها را صدقه بده. این کار برای صاحب عادتی شده بود، از همان سنین کودکی تا جوانی و هم آنگاه که به مقام وزارت رسید، هیچگاه ترک سفارش و تربیت مادر نکرد. از ترس این که مبادا یک روز صدقه را فراموش کند به خادمی که متصدی اطاق خوابش بود، دستور می داد هر شب یک دینار و یک درهم در زیر تشکش بگذارد صبح که از خواب بر می خواست پول را به اولین فقیر می داد. اتفاقا شبی خادم فراموش کرد این کار را بکند فردا که صاحب سر از خواب برداشت بعد از نماز دست زیر تشک برد که پول را بردارد دید که پولی نیست و خادم فراموش کرده پول بگذارد، صاحب این فراموشی را به فال بد گرفت، با خود گفت لابد اجلم فرا رسیده که خادم از گذاشتن دینار و درهم غفلت کرده، دستور داد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشک و بالش بود. به کفاره فراموش کردن صدقه آن روز، همان خادم به اولین فقیری که برخورد کرد بدهد، وسایل خواب و آسایش صاحب تمام از پارچه های نفیس و قیمتی دیبا بود. خادم آنها را جمع کرده از منزل خارج شد که یک دفعه مواجه شد با مردی از سادات که به واسطه نابینایی زنش دست او را گرفته بود، سید فقیر و مستمند گریه می کرد. خادم پیش رفت و گفت: اینها را قبول می کنی ؟ پرسید: آنها چیستند؟ خادم گفت: لحاف و تشک و چند بالش دیبایند. مرد فقیر با شنیدن این حرف بیهوش شد و به زمین افتاد، جریان را به اطلاع صاحب رساندند، وقتی آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا به هوش آید، بعد از مدتی مرد فقیر به هوش آمد، صاحب از او پرسید: تو را چه شد که یک دفعه از حال رفتی ؟ گفت: مردی آبرومندم ولی چندیست تهی دست شده ام، از این زن دختری دارم که به حد رشد رسیده مردی او را خواستگاری کرد، ازدواج آن دو صورت گرفت، اینک دو سال است که از خوراک و لباس خودمان ذخیره می کنیم و برای او اسباب و جهیزیه تهیه می نماییم دیشب زنم گفت: باید برای دخترم لحافی با بالشی دیبا تهیه کنی. هر چه خواستم او را منصرف کنم نپذیرفت. بالاخره سر همین مسئله بین ما اختلافی پیدا شد، عاقبت گفتم: فردا صبح دست مرا بگیر از خانه بیرون ببر تا من از میان شما بروم ، و داشتم می رفتم که خادم شما این حرفها را زد، جا نداشت که بیهوش شوم ؟! صاحب بن عباد چنان تحت تاءثیر این واقعه غیره منتظره قرار گرفت که اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: لحاف و تشک دیبا باید با سایر وسایل مناسب خودش آراسته شود به من اجازه دهید تمام وسایلی زندگی دختر را مطابق این لحاف و تشک فراهم کنم، شوهر دخترک را خواست به او سرمایه کافی داد که به شغلی آبرومند مشغول شود و تمام جهیزیه دختر را آن طور که مناسب دختر وزیری بود تهیه نمود

هیچ نظری موجود نیست: